جدول جو
جدول جو

معنی خوب یار - جستجوی لغت در جدول جو

خوب یار
ناحیتی است بفارس به نزدیک اردکان شیراز، (یادداشت بخط مؤلف)، در فرهنگ جغرافیایی چنین آمده: دهی است از دهستان کهمرو کاکان بخش اردکان شهرستان شیراز، واقع در 38هزارگزی شمال باختری اردکان و 6هزارگزی خاور شوسۀ اردکان به تل خسروی، این دهکده را احمد قلندری نیز می گویند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است جزء دهستان گرمادوز از بخش کلیبر شهرستان اهر، آب آن از رود خانه سلین چای و چشمه، محصول آن غلات، شغل اهالی زراعت و گله داری و از صنایع دستی گلیم بافی، راه مالرو است، این دهکده محل قشلاق ایل چلبیانلو می باشد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه، آب آن از چشمه و محصول آن غلات ونخود و بزرک، شغل اهالی زراعت و صنایع دستی جاجیم بافیست و راه مالرو، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خوبیار
تصویر خوبیار
(دخترانه)
یارخوب
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از چوب کار
تصویر چوب کار
نجّار، آنکه اشیای چوبی درست می کند، درودگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خون بار
تصویر خون بار
ویژگی چیزی که خون از آن می چکد مثلاً چشم خون بار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چوب دار
تصویر چوب دار
کسی که کارش خرید و فروش گوسفند است، گله دار، گوسفنددار، گرزدار، چوبک زن
فرهنگ فارسی عمید
نکوکار، نیک کردار، نکورفتار:
همیشه تا نبود خوب کار چون بدکار
چنان کجا نبود نیکخواه چون بدخواه ...
فرخی،
آن خدای خوب کار بردبار
هدیه ها را می دهد در انتظار،
مولوی،
خوب کاران او چو کشت کنند
گاو در خرمن بهشت کنند،
اوحدی
لغت نامه دهخدا
(یَ)
نیک نهاد. (ناظم الاطباء) :
خنک آنان که خداوند چنین یافته اند
بردبار و سخی و خوب خوی و خوب سیر.
فرخی.
شادمان باد و بکام دل خویش
آن پسندیده خوی خوب سیر.
فرخی.
گردونش همی گوید ای خوب سیر میرا
هم فضل و هنر داری هم جاه و خطر داری.
فرخی.
از خداوند نظر چشم همی داشت جهان
بجهانداری نیکونیت و خوب سیر.
فرخی
لغت نامه دهخدا
مبارک فال، میمون:
هزبری زشت رویی وقت پیکار
همایی خوب فالی روز بار است،
؟
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ یا تَ / تِ)
پرزدار مانند مخمل. (ناظم الاطباء). جامۀ پرزدار که پود آن مایل به یک جهت است. خوابناک. (یادداشت مؤلف).
- مخمل خوابدار، مخملی که پود آن بلند است و بجانبی یا هر جانب میل تواند کرد
لغت نامه دهخدا
(اَ)
رایض
لغت نامه دهخدا
خوش رأی، نکورأی، نیکورأی:
چنان کرد گنجور کارآزمای
که فرموده شاهنشه خوب رای،
نظامی،
هزار آفرین بر زن خوب رای
که ما را بمردی شود رهنمای،
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از خود دار
تصویر خود دار
صابر، شکیبا، بردبار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوب حال
تصویر خوب حال
حسنًا
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از خوب حال
تصویر خوب حال
Welloff
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از خوب حال
تصویر خوب حال
bien loti
دیکشنری فارسی به فرانسوی
پیام آور
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از خوب حال
تصویر خوب حال
부유한
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از خوب حال
تصویر خوب حال
обеспеченный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از خوب حال
تصویر خوب حال
خوشحال
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از خوب حال
تصویر خوب حال
ধনী
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از خوب حال
تصویر خوب حال
tajiri
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از خوب حال
تصویر خوب حال
заможний
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از خوب حال
تصویر خوب حال
zamożny
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از خوب حال
تصویر خوب حال
עשיר
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از خوب حال
تصویر خوب حال
संपन्न
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از خوب حال
تصویر خوب حال
รวย
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از خوب حال
تصویر خوب حال
welvarend
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از خوب حال
تصویر خوب حال
wohlhabend
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از خوب حال
تصویر خوب حال
bien acomodado
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از خوب حال
تصویر خوب حال
benestante
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از خوب حال
تصویر خوب حال
bem de vida
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از خوب حال
تصویر خوب حال
富裕的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از خوب حال
تصویر خوب حال
裕福な
دیکشنری فارسی به ژاپنی